فرودگاه عشق
نوشته شده توسط : دیونه

چندمهماندار نزديكش شدند و حالش را پرسيدند . در ته دلش دوست داشت كه با يكي از اينمهمانداران ازدواج كند ولي دايما حرف مرتاض در گوشش زنگ مي زد و او مي خواست كه طبقسرنوشت اش عمل كند . بعد از ساعتي كه پرواز استكهلم هم بر زمين نشست ، گمشده اش رانيافت . او مي دانست كه امشب پروازي ديگر در اين فرودگاه نمي شيند ، پس به خانه اشرفت تا براي فردا صبح ساعت چهار و بيست و هفت دقيقه براي پرواز آمستردام ، خوابنماند . سال ها بعد ، وقتي جنازه اش را از فرودگاه به بيرون مي بردند ، تماميمهمانداران برايش گريه كردند و

 او هيچگاه نفهميد كه :
 
حداقل نيمي از مسافرانيكه از اين فرودگاه خارج شده بودند ،
 
فقط منتظر اشاره اي از طرف او بودند ،

تا عمري عاشقانه با او زندگي كنند



:: بازدید از این مطلب : 913
|
امتیاز مطلب : 354
|
تعداد امتیازدهندگان : 111
|
مجموع امتیاز : 111
تاریخ انتشار : شنبه 6 اسفند 1388 | نظرات (0)
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: