چندمهماندار نزديكش شدند و حالش را پرسيدند . در ته دلش دوست داشت كه با يكي از اينمهمانداران ازدواج كند ولي دايما حرف مرتاض در گوشش زنگ مي زد و او مي خواست كه طبقسرنوشت اش عمل كند . بعد از ساعتي كه پرواز استكهلم هم بر زمين نشست ، گمشده اش رانيافت . او مي دانست كه امشب پروازي ديگر در اين فرودگاه نمي شيند ، پس به خانه اشرفت تا براي فردا صبح ساعت چهار و بيست و هفت دقيقه براي پرواز آمستردام ، خوابنماند . سال ها بعد ، وقتي جنازه اش را از فرودگاه به بيرون مي بردند ، تماميمهمانداران برايش گريه كردند و
او هيچگاه نفهميد كه :
حداقل نيمي از مسافرانيكه از اين فرودگاه خارج شده بودند ،
فقط منتظر اشاره اي از طرف او بودند ،
تا عمري عاشقانه با او زندگي كنند
:: بازدید از این مطلب : 913
|
امتیاز مطلب : 354
|
تعداد امتیازدهندگان : 111
|
مجموع امتیاز : 111